loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,داستان طنز,داستان های طنز,داستان خنده دار,داستان های خنده دار

آخرین ارسال های انجمن

شاهکار یه دختر باهوش

3gg بازدید : 1711 یکشنبه 06 فروردین 1391 : 11:23 ق.ظ نظرات (2)

یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

شيطان

tohi0098 بازدید : 1377 جمعه 04 فروردین 1391 : 17:43 ب.ظ نظرات (0)

 

امروز ظهر شیطان را دیدم !

 

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

 

پسربچه شیطون (داستان طنزوخنده دار)

naser بازدید : 1604 چهارشنبه 02 فروردین 1391 : 13:21 ب.ظ نظرات (1)

پسرک شیطون صبح از پله ها اومد پائین و از مادربزرگش پرسید : ” بابا، مامان هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ “

مامان بزرگ جواب داد : نه عزیز دلم . بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده !
بچه یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش ، کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه !
ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد .

بشنو و باور نکن(داستان کوتاه)

naser بازدید : 1648 چهارشنبه 02 فروردین 1391 : 13:12 ب.ظ نظرات (0)

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

عمل قلب(داستان طنز)

glass_biojek بازدید : 1421 شنبه 27 اسفند 1390 : 14:25 ب.ظ نظرات (0)

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
... دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا !
اون رفته دستشویی برینه الان میاد

ارسالی ازglass_biojek

مسافرت

glass_biojek بازدید : 1381 شنبه 27 اسفند 1390 : 14:21 ب.ظ نظرات (0)

مدیر به منشی میگه برای یه
هفته می ریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش
میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست
دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدریس خصوصی
میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزنه به پدر
بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

 پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکته؛به منشی زنگ
میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من این هفته با نوه ام هستم

منشی زنگ میزنه به شوهرش و
میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

 شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش
لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش
میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

 پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش
برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو بر
میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

ارسالی ازglass_biojek

چهاردانشجو

naser بازدید : 1401 جمعه 19 اسفند 1390 : 1:00 ق.ظ نظرات (0)

چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند
و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که
سر و روشون رو کثیف و کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یکراست به پیش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند

از فرصت ها استفاده کنید!

naser بازدید : 1354 جمعه 12 اسفند 1390 : 11:54 ق.ظ نظرات (0)

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

آرزوی یک زن

naser بازدید : 1525 جمعه 12 اسفند 1390 : 11:48 ق.ظ نظرات (0)
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......

میمون و کلاه فروش

naser بازدید : 1440 جمعه 12 اسفند 1390 : 0:50 ق.ظ نظرات (0)
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را

حکایت عمه خانوم

naser بازدید : 1686 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:25 ب.ظ نظرات (0)

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود

با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟

ماهی

naser بازدید : 1682 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:23 ب.ظ نظرات (0)

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه، پس چی ام؟

دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟

زن و شوهر

naser بازدید : 1438 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:20 ب.ظ نظرات (0)

حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید…

- شوهر: کاظم! برو بچ بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ۲۳ ساله!

- زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ۲۰ ساله!

 - حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 129
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 6,025
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,025
  • بازدید ماه : 11,981
  • بازدید سال : 310,538
  • بازدید کلی : 7,390,231